There was eight of us. Seven around the pit and one inside. We covered him with soil, so the fleshy medlars would sprout from his bones, but he became all the trees, all the branches and blossoms and fruits.
Whatever grew, was him and whatever we planted, became him. We had no choice but to eat him.
Azakh collection is our family photos. We, who were eight, and then seven, six, five, four …
ما هشت نفر بودیم. هفت دانه بالای گودال، و یکی داخل. او را با خاک پوشاندیم تا ازگیلهایی گوشتی از استخوانهایش بروید.
او اما تمامِ درختها شد، تمامِ شاخهها و شکوفهها و میوههاشان.. هرچه میکاشتیم او میشد، هرچه میرویید او بود. پس چاره ای جز خوردنش باقی نماند.
مجموعهی اَزَخ، عکسهای یادگاری ماست. ما که هشت بودیم و هفت شدیم و شش و پنج و چهار و …
اَزَخ، شکوهیدنِ ویرانیست. میراثی جنونانگیز، که تراخمِ چشمانِ مرا هزارساله میکند. آن لحظه که شب – با سیاهیِ بلعندهاش – اغوای رنگینِ نور را میبلعد و شبی دیگر میزاید: ازخ همان است. آن دگردیسیِ ناشدنی، آن حادثهی مطلق؛ لحظهای که سوراخِ تاریک و عبوسِ دوربین قاباش گرفته، و مرگی جاودان به پوستهی ژستگرفتهی محکوماش دادهست. آنها مردهاند، آن پوستهی تحریف شده عزیزانِ من در آلبومهای قطور خانوادگی، با لبخندهای خشکیده و چشمهای مغلوبشان؛ و تنها شرارتِ عکسهاست که لکهی نور-دیده را جابهجا میکند، تا نزدیکتر: تقلای ناملموسِ سرانگشتی، تصنعِ آغوشی، سترسایِ هولناکِ شادیِ چشمهایی که در مرگِ خود کاملاند، به آنی که دریچهی تاریک هزاربارهاش کرده ست. تصویرِ محض: چنان بیعطوفت، که حتا منِ این منهای تحریف شده را دربرنمیگیرد . تنها به ابژهای هولناک بدلاش می کند : چشمانِ تاریکِ ژستی خوب ؛ با شاخهایی گوشتی که شکوفهی پیشانی و شانه هاست. ازخ روایتِ درد نیست؛ همچون معنای واژه اش: دانه های سختی ست که از بدنِ آدمی برآید و درد نکند.. برقی از یاد. زگیلی درشت، بر زمختیِ تنی که از قلقلک ِ زخمهایش به خنده افتادهست.
ازخ جسارتِ تماشاست.
فاخته شمسیان
خردادماهِ 1395